پيش از اينها فکر مي کردم که خدا
 خانه اي دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس خشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج و بلور
بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برف کوچکي از تاج او
 هر ستاره، پولکي از تاج او

اطلس پيراهن او، آسمان
نقش روي دامن او، کهکشان

 رعدو برق شب، طنين خنده اش
سيل و طوفان، نعره توفنده اش

دکمه ي پيراهن او، آفتاب
برق تيغ خنجر او مهتاب

 هيچ کس از جاي او آگاه نيست
هيچ کس را در حضورش راه نيست

بيش از اينها خاطرم دلگير بود
 از خدا در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان، دور از زمين

بود، اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده و زيبا نبود

در دل او دوست جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم، از خود، از خدا
 از زمين، از آسمان، از ابرها

زود مي گفتند: اين کار خداست
پرس وجو از کار او کاري خداست

 

هرچه مي پرسي، جوابش آتش است
آب اگر خوردي، عذابش آتش است

تا ببندي چشم، کورت مي کند
 تا شدي نزديک، دورت مي کند

کج گشودي دست، سنگت مي کند
کج نهادي پاي، لنگت مي کند

 

با همين قصه، دلم مشغول بود
خواب هايم خواب ديو و غول بود

خواب مي ديدم که غرق آتشم
در دهان اژدهاي سرکشم

در دهان اژدهاي خشمگين
بر سرم باران گرز آتشين

محو مي شد نعرهايم، بي صدا
در طنين خنده اي خشم خدا

نيت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه مي کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن يک درس بود

مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه

تلخ، مثل خنده اي بي حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تکليف رياضي سخت بود
مثل صرف فعل ماضي سخت بود



تا که يک شب دست در دست پدر
 راه افتادم به قصد يک سفر

در ميان راه، در يک روستا
خانه اي ديدم، خوب و آشنا

زود پرسيدم: پدر، اينجا کجاست؟
گفت اينجا خانه ي خوب خداست

گفت: اينجا مي شود يک لحظه ماند
 گوشه اي خلوت، نماز ساده خواند

 با وضويي، دست و رويي تازه کرد
با دل خود، گفتگويي تازه کرد

 گفتمش، پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست؟ اينجا، در زمين؟

گفت: آري، خانه اي او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست

مهربان و ساده و بي کينه است
مثل نوري در دل آيينه است

عادت او نيست خشم و دشمني
نام او نور و نشانش روشني

خشم نامي از نشاني هاي اوست
حالتي از مهرباني هاي اوست

قهر او از آشتي، شيرين تر است
مثل قهر مادر مهربان است

دوستي را دوست، معني مي دهد
قهر هم با دوست معني مي دهد

هيچکس با دشمن خود، قهر نيست
قهر او هم نشان دوستي ست

تازه فهميدم خدايم، اين خداست
 اين خداي مهربان و آشناست

دوستي، از من به من نزديکتر


آن خداي پيش از اين را باد برد
نام او را هم دلم از ياد برد


 آن خدا مثل خواب و خيال بود
چون حبابي، نقش روي آب بود

 

مي توانم بعد از اين، با اين خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بي ريا


سفره ي دل را برايش باز کنم


مي توان درباره ي گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد


چکه چکه مثل باران راز گفت
 با دو قطره، صد هزاران راز گفت

مي توان با او صميمي حرف زد
مثل باران قديمي حرف زد

مي توان تضنيفي از پرواز خواند
با الفباي سکوت آواز خواند

مي توان مثل علف ها حرف زد
با زباني بي الفبا حرف زد

مي توان درباره ي هر چيز گفت
مي توان شعري خيال انگيز گفت

مثل اين شعر روان و آشنا

پيش از اينها فکر مي کردم خدا…
 



برچسب ها :


روایت مادر شهید بابایی از ماندگارترین صحنه زندگی‌اش

وی تصریح کرد: مادرم وقتی ازدواج کرده بود تا چند سال خداوند به او فرزندی عطا نکرده بود. او به مادرشدن علاقه داشت و مثل خیلی از کسانی که آن روزگاران برای اجابت خواسته‌شان نذری می‌کردند مادرم هم نذری داشت، با خودش قرار داشت چهل روز کاری انجام دهد و بعدش حیاط را بشوید. خودش وقتی حالش مساعد بود برای ما تعریف کرده بود که روز چهلم وقتی مثل روزهای قبل برای شست‌وشوی حیاط بیرون آمد آقایی با چهره‌ای نورانی به در خانه می‌آید و سراغ مادرم را می‌گیرد.

احمد بابایی در ادامه نقل قول مادرش افزود: آن مرد مادرم را خطاب قرار می‌دهد و می‌گوید «تو فرزندان بسیاری می‌آوری اما یکی از فرزندان تو به مقام بزرگی می‌رسد و نامش پرآوازه و مشهور خواهد شد». مادرم می‌گوید من جوان بودم معنای صحبت آن فرد را متوجه نشدم و حقیقت کلامش را درک نکردم اما همین اتاق افتاد و آن صحنه جزء ماندگارترین صحنه‌های زندگی مادرم شد.

روایت پدر شهید بابایی از نقطه عطف زندگی‌اش

برادر شهید عباس بابایی نقل قول دیگری را از پدرش روایت کرد و گفت: پدرم هم اتفاق عجیبی از زندگی‌اش را برای ما تعریف کرده بود. یکی از انگشتان پدرم شکستگی داشت ما وقتی پرسیدیم قضیه این انگشت چیست می‌گفت بعدها می‌گویم. بعد از شهادت عباس جریانش را برای ما تعریف کرد. گفت ۱۵ ساله بوده که با بچه‌ها مشغول بازی در ارتفاع بوده است. آن زمان بالای حمام‌ها پنجره‌هایی بوده که بچه‌ها برای بازی‌گوشی به آنجا می‌رفتند پدرم هم با بچه‌ها مشغول بازی بوده است که از ارتفاعی نزدیک به پنجاه متر سقوط می‌کند.

وی ادامه داد: پدرم خودش گفت که در بین زمین و آسمان کسی مرا گرفت و گفت: ما تو را به خاطر عباس نگه داشتیم. پدرم هم آن زمان مفهوم اصلی را درک نمی‌کند اما بعد از مدت‌ها متوجه فلسفه نجات آن روزش می‌شود و آن را نقطه عطف زندگی‌اش می‌دانسته است. این شکستگی، از حادثه آن روز روی دست پدرم باقی مانده بود که به خاطر پیشرفته نبودن مراحل درمان شکستگی زخمش ماندگار شد.

احمد بابایی اظهار داشت: خداوند عباس را انتخاب کرده بود. مادر از وقتی که خودش را شناخت و عباس بزرگ شد و سرکار رفت عاشق او بود. بیش از حد به او مهر داشت. عباس هروقت از تهران می‌آمد که به جبهه برود اول می‌آمد مادر را می‌دید و بعد می‌رفت. می‌گفت فقط آمده‌ام مادرم را ببینم و بروم. پدرم معمولاً آن وقت‌ها که عباس می‌آمد شب بود و می‌خوابید اما مادرم همیشه به خاطر او بیدار می‌ماند. برای دیدن عباس لحظه‌شماری می‌کرد و تا او را به طور کامل برای جبهه راهی نکرده بود آرام نمی‌گرفت.



برچسب ها :


گلایه دکتر شریعتی از خدا وجواب سهراب

گلایه ای از خدا، منتسب به دکتر علی شریعتی




خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.

خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!

خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!

خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است …

و این هم جواب سهراب سپهری از زبان خدا



منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت
خالقت
اینک صدایم کن مرا.

با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد
به نجوایی صدایم کن.

بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد.

به تنهایی ام افتخار میکنم
چون میدانم تحمل تنهایی بهتر از
گدایی محبت است....\



برچسب ها :


"چند سال قبل اتوبوسي از دانشجويان دختر يكي از دانشگاه‌هاي بزرگ كشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبيند... آن‌قدر سانتال مانتال و عجيب و غريب بودند كه هيچ كدام از راويان، تحمل نيم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرايش آن‌چناني، مانتوي تنگ و روسري هم كه ديگر روسري نبود، شال گردن شده بود.

اخلاق‌شان را هم كه نپرس... حتي اجازه يك كلمه حرف زدن به راوي را نمي‌دادند، فقط مي‌خنديدند و مسخره مي‌كردند و آوازهاي آن‌چناني بود كه...

از هر دري خواستم وارد شوم، نشد كه نشد؛ يعني نگذاشتند كه بشود...

ديدم فايده‌اي ندارد! گوش اين جماعت اناث، بده‌كار خاطره و روايت نيست كه نيست!

بايد از راه ديگري وارد مي‌شدم... ناگهان فكري به ذهنم رسيد... اما... سخت بود و فقط از شهدا بر‌مي‌آمد...

سپردم به خودشان و شروع كردم.

گفتم: بياييد با هم شرط ببنديم!

خنديدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟

گفتم: آره!!!

گفتند: حالا چه شرطي؟

گفتم: من شما را به يكي از مناطق جنگي مي‌برم و معجزه‌اي نشان‌تان مي‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمينان پيدا كرديد، قول بدهيد راه‌تان را تغيير دهيد و به دستورات اسلام عمل كنيد.

گفتند: اگر نتوانستي معجزه كني، چه؟

گفتم: هرچه شما بگوييد.

گفتند: با همين چفيه‌اي كه به گردنت انداخته‌اي، ميايي وسط اتوبوس و شروع مي‌كني به رقصيدن!!!

اول انگار دچار برق‌گرفتگي شده باشم، شوكه شدم، اما چند لحظه بعد ياد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره كار را به آن‌ها سپردم و قبول كردم.

دوباره همه‌شون زدند زير خنده كه چه شود!!! حاج آقا با چفيه بياد وسط اين همه دختر و...

در طول مسير هم از جلف‌بازي‌هاي اين جماعت حرص مي‌خوردم و هم نگران بودم كه نكند شهدا حرفم را زمين بيندازند؟ نكند مجبور شوم...! دائم در ذكر و توسل بودم و از شهدا كمك مي‌خواستم...

مي‌دانستم در اثر يك حادثه، يادمان شهداي طلائيه سوخته و قبرهاي آن‌ها بي‌حفاظ است...

از طرفي مي‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قيامت هم برپا مي‌كنند، چه رسد به معجزه!!!

به طلائيه كه رسيديم، همه‌شان را جمع كردم و راه افتاديم ... اما آن‌ها كه دست‌بردار نبودند! حتي يك لحظه هم از شوخي‌هاي جلف و سبك و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌هاي بلند دست برنمي‌داشتند و دائم هم مرا مسخره مي‌كردند.

كنار قبور مطهر شهداي طلائيه كه رسيديم، يك نفر از بين جمعيت گفت: پس كو اين معجزه حاج آقا! ما كه اين‌جا جز خاك و چند تا سنگ قبر چيز ديگه‌اي نمي‌بينيم! به دنبال حرف او بقيه هم شروع كردند: حاج آقا بايد...

براي آخرين بار دل سپردم. يا اباالفضل گفتم و از يكي از بچه‌ها خواستم يك ليوان آب بدهد.

آب را روي قبور مطهر پاشيدم و...

تمام فضاي طلائيه پر از شميم مطهر و معطر بهشت شد...عطري كه هيچ جاي دنيا مثل آن پيدا نمي‌شود! همه اون دختراي بي‌حجاب و قرتي، مست شده بودند از شميم عطري كه طلائيه را پر كرده بود. طلائيه آن روز بوي بهشت مي‌داد...

همه‌شان روي خاك افتادند و غرق اشك شدند! سر روي قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهاي فرزند از دست داده ضجه مي‌زدند ... شهدا خودي نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صداي محزون‌شان به سختي شنيده مي‌شد. هرچه كردم نتوانستم آن‌ها را از روي قبرها بلند كنم. قصد كرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با كلي اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتي‌ترين خاك دنيا بلند كردم ...

به اتوبوس كه رسيديم، خواستم بگويم: من به قولم عمل كردم، حالا نوبت شماست، كه ديدم روسري‌ها كاملا سر را پوشانده‌اند و چفيه‌ها روي گردن‌شان خودنمايي مي‌كند.

هنوز بي‌قرار بودند... چند دقيقه‌اي گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت مي‌كردند...

پرسيدم: به كجا رسيديد؟ چيزي نگفتند.

سال بعد كه براي رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهميدم مسیرشان را به کلی تغییر داده اند ... آري آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند ..." 
 



برچسب ها :


http://s5.picofile.com/file/8156281718/heaven.jpg

 

رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:

اذا كان يوم القيمه انبت الله لطائفه من امتى اجنحه فيطيرون من قبور هم الى الجنان

يعنى روز قيامت كه مى شود خداوند به بعضى از امت من بالهايى عطا مى كند

كه از قبرهاى خود پرواز مى كنند و به سوى بهشت مى روند و آنجا متنعم مى شوند،

ملائكه از آنها مى پرسند: شما از حساب فارغ شديد؟

مى گويند: ما حسابى نداشتيم.
مى گويند: از صراط گذشتيد؟
مى گويند: ما صراطى نديديم.
ملائكه مى پرسند: شما از امت كيستيد؟

مى گويند: ما از امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) هستيم.
ملائكه مى پرسند: عمل شما در دنيا چه بوده كه به اين مرتبه عالى و منزلت عظيمه رسيده ايد؟

گويند: دو صفت در ما بود كه خدا اين مقام را به ما داده است.

يكى اينكه: هرچى خدا در دنيا قسمت ما كرده بود در دنيا راضى بوديم.

دوم اينكه: اگر در خلوت اسباب معصيت براى ما مهيا مى شد از خدا حيا مى كرديم

و مرتكب معصيت نمى شديم.

امام صادق (عليه السلام) به اسحاق بن عمار فرمودند:

بترس از خدا گويا خدا را به چشم مى بينى و اگر شك دارى،

در دين خدا كافرى و اگر يقين دارى و باز مرتكب مى شوى

پس خدا را پست ترين نظر كنندگان فرض كردى.

زبده الاحاديث ج 2 ص

 

 

 

مَنْ يَمُوتُ بِالذُّنُوبِ اَكْثَر مِمَّنْ يَمُوتُ بِالاْجالِ .1

 

كسانيكه به سبب گناهان عمرشان كوتاه شده و مى ميرند، بيشترند از

 

كسانيكه با اجل مقدرشان مى ميرند يعنى كسانيكه اهل گناه باشند عمرشان كوتاه است .
خلاصه چنانچه گناه عمر را كوتاه مى كند توبه عمر را دراز و طولانى مى نمايد،

 

چنانچه خداوند مى فرمايد:

 

فَقُلْتُ اِسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ اِنَّهُ كانَ غَفّارا يُرْسِلُ السَّمآءَ عَلَيْكُمْ مِدْرارا .2

 

و گفتيم طلب آمرزش كنيد و توبه نمائيد از پروردگارتان ،

 

بدرستي كه او بسيار آمرزنده است از آسمان براى شما ابرهاى زيادى كه

 

بارنده باران هستند پى درپى ريزنده مى فرستد و شما را به مالها و پسرها

 

يارى ميدهند يعنى اموال و اولادتان را زياد ميگرداند.

 

1-سفينة البحار: ج 1، ص 488 .
2- سوره نوح : آيه 10



برچسب ها :


خداوند از حضرت عزرائیل پرسیدند تا به حال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟

عزرائیل جواب داد: یک بار خندیدم، یک بار گریه کردم و یک بار ترسیدم.

خنده ام زمانی بود که به من فرمان داده شد جان مردی را بگیرم،

او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد!

به حالش خندیدم و جانش راگرفتم..

گریه ام زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی را بگیرم،

او را دربیابانی گرم و بی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود..

منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم...

دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم...

ترسم زمانی بود که خداوندبه من امر کردجان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد

هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش

وحشت زده شدم...

دراین هنگام خداوند فرمود: میدانی آن عالم نورانی کیست؟...

او همان نوزادی ست که جان مادرش را گرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم

هرگز گمان مکن که با وجود من، موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود...

 



برچسب ها :


عباس بابایی فرمانده پایگاه هوایی اصفهان بود ، باغبانِ پایگاه را مست دید به روی خودش نیاورد انگار مست نیست ، گرم گرفت و احوال پرسی کرد و دور شد ...

باغبان که مستی از سرش پرید با خودش کلنجار میرفت که چرا هیچ نگفت؟

بعدتر هر چه میپرسید بابایی بشتر کتمان میکرد

میگفت: "برادر عزیز چیزی نگو. من نمی خواهم راجع به کاری که کرده ای حرفی بزنی ، هر چه هست بین تو و خدایت است اگر پشیمانی به او بگو ..."


امام رضا(علیه السلام) می فرمایند:
پنهان‌ کننده‌ کار نیک‌ پاداشش‌ برابر هفتاد حسنه‌ است‌ و آشکار کننده‌کار بد سرافکنده‌ است‌، و پنهان‌ کننده‌ کار بد آمرزیده‌ است‌ .
(اصول‌ کافى‌ ، ج‌ 4 ، ص‌ 160)
 



برچسب ها :


ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎﯼ ﻗﺮﺍﺋﺘﯽ :
ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎﯼ ﻗﺮﺍﺋﺘﯽ،ﺷﻤﺎ ﭘﺴﺮ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ؟ !
ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻪ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺭﻡ !
ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﮐﻮﺑﯿﺪ ﺑﺮ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻟﻬﯽ،ﺍﻟﻬﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻬﺖ ﯾﮏ ﭘﺴﺮ
ﺑﺪﻫﺪ !
ﻣﻦ ﻫﻢ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﮐﻮﺑﯿﺪﻡ ﺑﺮ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ،ﮐﻪ ﺍﻟﻬﯽ،ﺍﻟﻬﯽ ﺧﺪﺍ ﯾﮏ
ﺟﻮﻋﻘﻞ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﺪ !
ﺧﺪﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﺪﻫﺪ،ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺷﮑﺮﺍﻧﻪ ﺍﯾﻦ
ﺩﺧﺘﺮ،
ﻧﻤﺎﺯ ﺷﮑﺮ ﺑﺨﻮﺍﻥ ! ﺍﻧﺎ ﺍﻋﻄﯿﻨﺎﮎ ﺍﻟﮑﻮﺛﺮ ﻓﺼﻞ ﻟﺮﺑﮏ ...
ﺣﺪﯾﺚ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭼﻨﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﺤﻞ
ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻣﻼﺋﮑﻪ ﺍﺳﺖ…

به افتخار همه ی دخترا لایک



برچسب ها :


وقتي كه چشمها تيزبين شد خواهيم ديد، وگرنه الآن هم سگها، سگند.

عقربها، عقربند و آدمي كه به صورت سگ و عقرب باشد در اين دنيا خيلي فراوان است.

حكايت آن مرد را شنيده‌ايد كه گفت موقع انجام مراسم حج، خدمت امام صادق(ع) بودم و آن حضرت مردم را تماشا مي‌كردند.(1) من گفتم: يابن‌رسول‌الله، آيا خدا اينها را مي‌بخشد؟ فرمودند بيشتر اين مردم كه مي‌بيني ميمون و خوكند. تعجب كردم، دست به چشم ماليدند. عالم كشف برايم حاصل شد، وقتي نگاه كردم، ديدم وضع عجيبي است. يك مشت خوك و ميمون در طواف خانه خدايند و فقط عده كمي آدم در ميان آنها هست.

در روايت ديگري فرمودند «ما اَكْثَرُ الَّضجيج وَ اَقَلُّ الحَجيج»(2)

حاجي كم است. آدم كم است، اما سروصدا و هياهو زياد است.

 

تقاضا دارم در زندگيتان به كسي نيش نزنيد. تقاضا دارم شخصيت ديگران را نكوبيد و مواظب زبانتان باشيد وگرنه عقرب مي‌شويد، طبيعتتان هم عقرب مي‌شود.

همانطور كه قبلاً اشاره شده در روايت معراجيه مي‌فرمايد: آن مقام بالا، براي مسجونون است. و وقتي پيامبراكرم(ص) سؤال كرد: خدايا مسجونون و زندان رفته‌ها كيانند؟

خطاب شد: «سجنوا السنتهم من فضول الكلام و بطونهم عن فضول الطعام»

آنهايي كه حرف زيادي نمي‌زنند.

مسلمان نبايد دروغ بگويد. زيرا دروغ گفتن كار مسلمان نيست، نبايد غيبت كند و شخصيت ديگران را بكوبد نبايد شايعه‌ساز باشد.

«وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلمٌ اِنَّ السَّمعَ وَ البَصَرَ وَ الفُؤادَ كُلُّ اُولئكَ كانَ عَنْهُ مَسْئولاً»(3)

تو كه نمي‌داني حقيقت دارد يا نه. براي چه اين حرف را مي‌زني و چرا مي‌شنوي. از گوش و چشم تو سؤال مي‌شود. هويت تو آنجا رسوايت مي‌كند و عليه تو شهادت مي‌دهد.

«و امتازوا اليوم ايها المجرمون» اگر اين معنا امر تكويني باشد، يعني در روز قيامت هر كسي ممتاز مي‌باشد و حساب و كتابش ديگر معلوم است.

«اِقْرَأ كِتابَكَ كَفي بِنَفْسِكَ اليَوْمَ عَلَيْكَ حَسيباً»(4)

 

بهشت و جهنم

پی نوشت:

1-عَنْ اَبي بَصير قالَ حَجَجْتُ مَعَ اَبی عَبْدِالله عَلَيهِ السَّلام فَلَمّا كُنّا فِِي الطَّوافِ قُلْتُ لَهُ: جُعِلْتُ فِداكَ يَاَبْنَ رَسُولِ الله! يَغْفِرُ الله لِهذا الخَلْقِ؟

فَقالَ: اَبا بَصير! اِنَّ اَكْثَر مَنْ تَري قِرَده وَ خَنازيرٍ، قالَ: قُلْتُ لَهُ: ارنيهم، قالَ: فَتَكَلَّمَ بِكَلماتٍ ثُمّ اَمَرّيدَهُ عَلي بَصَري فّرَأَيْتُهُمْ قِرَدَةَ و خَنازيرٍ! فَهالَني ذلِكَ‌ثُمَّ اَمَريَدَهُ عَلي بَصَري فَرأَيتُهُمْ كَما كانُوا (بحارالانوار، ج47، ص79). ابي‌بصير گويد خدمت امام ششم(ع) حج مي‌كردم تا اين كه در طواف عرض كردم فدايت شوم اي فرزند پيامبر(ص) آيا خداوند اين خلق را مي‌آمرزد؟ فرمودند: ابابصير! بيشتر كساني را كه مي‌نگري ميمون و خوكند. عرض كردم‌: آيا مي‌شود كه من نيز ببينم؟ پس حضرت كلماتي را فرمودند و دست مباركشان را بر چشمم كشيدند. من نيز آنها را به شكل ميمون‌ها و خوك‌ها ديدم! پس از اين ديدن هول در دلم افتاده و وحشت كردم، پس حضرت دست مباركشان را بر چشمم كشيدند، دو مرتبه مثل اول ديدم.

2- عَنْ عَبد الرحمان بن كثير قالَ: حَجَجْتُ مَعَ اَبي عَبدالله عَلَيهِ السَّلامُ فَلَمّا صِرْنا في بَعْضِ الطّريقِ صَعَدَ عَلي جَبَلٍ فَاَشْرَفَ فَنظَرَ اِلَي النّاس فقالَ: ما اَكْثَرُ الضَّجيج و اَقَلُّ الحَجيج؟! عبدالرحمن پسر كثير گويد: خدمت امام صادق(ع) حجج مشرف شدم تا به بعض راه رسيده بوديم امام(ع) از كوهي بالا رفتند تا مشرف شدند آنگاه به مردم نظر فرمودند و گفتند: چقدر فرياد و سر و صدا زياد است و حاجي كم!! (بحارالانوار، ج27، ص181).

3-سوره اسراء آيه 36 ترجمه:‌ (اي انسان) هرگز آنچه علم نداري دنبال مكن (بي تحقيق در پي سخني مرو و كسي را نيك و بد مخوان و احدي را نكوهش و ستايش مكن و به كسي ظن بد مبر، چرا كه) چشم و گوش و دل (نزد خدا) همه مسئولند.

4-سوره اسراء‌، آيه 14 ترجمه: نامه عملت را بخوان كه امروز خود براي حسابرسي خويش كافي هستي.



برچسب ها :


http://s4.picofile.com/file/8164432626/6f85e712ffa1774c0e0cd119af081898.jpg



برچسب ها :


ادامه مطلب چن تا داستان



برچسب ها :


به ادامه مطلب برین



برچسب ها :




برچسب ها :


- خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود
بلکه از تو خواهد پرسید که چگونه انسانی بودی؟

2- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس‌هایی در کمد داشتی
بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر لباس پوشاندی؟

3- خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود
بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر در خانه ات خوش آمد گفتی؟

4- خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی می‌کردی
بلکه از تو خواهد پرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی؟

5- خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی
بلکه از تو خواهد پرسید برای چندنفر دوست و رفیق بودی؟

6- خداوند از تو نخواهد پرسید میزان درآمد تو چقدر بود
بلکه از تو خواهد پرسید آیا فقیری را دستگیری نمودی؟

7- خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود
بلکه از تو خواهد پرسید آیا سزاوار آن بودی وآن را به بهترین نحو انجام دادی؟

8- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار می‌شدی
بلکه از تو خواهد پرسید که چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟

9- خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی رستگاری بپردازی
بلکه با مهربانی تو را به جای دروازه های جهنم، به عمارت بهشتی خود خواهد برد.

10- خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندی
بلکه خواهد پرسید آیا از خواندن آن برای دیگران در وجدان خود احساس شرمندگی می‌کردی؟



برچسب ها :